
دیشب سکوت عمیقی در هوای من پیچیده بود... آنقدر که نفس کشیدن برایم مشکل شده بود...حالا که تنهایی ام را پذیرفته ام برخلاف انتظار آرامشی هم از راه رسیده است باید از اول میفهمیدم معنی خیلی حرفها را و میدانستم ماندن تو امری مطلق نیست..باید میدانستم که حرفهای تو از اعماق دلت هست یا بازی با کلمات...هرچند خیلی روزها پی میبردم به متزلزل بودن جایگاه خودم در قلبت و تو تا احساس خطر میکردی از رفتنم ،از نماندنم، خیلی بهتر با واژه ها و کلمات خاص خودت میرقصیدی..یادم افتاد هر وقت که تو را خواستم نبودی... هر وقت که گفتم به تو احتیاج دارم. .به زبان خاص خودت توجیهم کردی.. شاید محکوم شده بودم به تنهایی..به اینکه در خودم گم شوم...به اینکه از همه دور شوم.. و این وظیفه ای بود که بر گردن تو نهاده بودند.. این روزها پر شده ام از فکرهای عجیب و غریب.. تو نمیخواستی من باشم،از خدایت بود که من بروم،اما میگفتی نرو و همه اش فکر میکنم میخواستی خودم بروم که بار رفتنم به گردن تو نباشد...ومن چقدر احمق بودم که نمیدانستم این آشتی های زودگذر بنیادش بر باد است.. .و تو اصلا خیال نداری برای همیشه با من بمانی... من میمانم و روزهای بهتری که شک ندارم از راه میرسند... گرم و پر از امید... میدانم فردا هم در راه است،فردایی که چه بسا بهتر از امروز باشد...
نظرات شما عزیزان:
|